.
من اخیرا
درباره عشق
حرفایی ازیه نفر شنیدم
که
دلم براش سوخت
عشقی که اون می گفت
اصلا خواستنی نبود
اگه بخوام توصیفش کنم
براساس حرفایی که زد
تو چند نوبت
میگم
عشقی که اون میگه
مث یه قاب نقاشیه
که یه روز تو یه مغازه دیدم
قاب نه
بذار اینجوری بگم
مغازه ش تو یه زیرزمین بود
نه تهویه خوبی داشت
نه نوری
کوچیک و دلگیر و
مثلا اومده بود یه فنی بزنه
مغازه ش خوشکل بشه
یه طرف دیوارو
طرح پنجره درآورده بود
خب
اون پنجره
شاید یک دو ثانیه
تو اون فضا
نگاهتو
به سمت خودش می کشید
اما
خیییلی زود
می فهمیدی که
این
یه دروغه
و این جا
راه به جایی نداره
یه بن بست که نه قراره نوری ازش بیاد تو
نه هوایی
نه قراره کسی از پشت این پنجره رد بشه که منتظرش هستی
بعضیا
عشقشون
اینجوریه
دردناکه
و دردناک تر اینکه
فکر می کنند کلا عشق فقط همینه که اونا بهش فکر کردند
و بهش رسیدند
اسم عشق که میاد
یاد اون پنجره هه میفتن
خب
حقم دارن عاشقا رو درک نکنند
درباره این سایت