بچه گنجشک



شماره ۱۴۲ همه بودند؛ علما؛ شهدا؛ شهدای خودمون.



 یست سال پیش میرزا مریض میشه بیمارستان ودکتر و آزمایش و. دکترا میگن باید آندوسکوپی بشه دامادشون که برادرزاده شم هست پیشش بوده میگه: میرزا گفت دکترا چی میگن گفتم: میگن باید یه شیلنگ مخصوص از تو دهنت ببریم تو دل و روده هات ببینیم چته گفت: بهشون بگو شیلنگتونو نگه دارین برا خودتون؛ منو مرخص کنین برم خونه. با اصرار میرزا مرخصش می کنن. بعد میرزا تعریف می کنه که چی دیده؟ خودش می گه: خواب نبودا تو بیداری شهید بهشتی رو دیدم تو یه باغ بهم گفت من بهشتی هستم این باغو هم خودم ساختم اونا بمب گذاشتند که اسم من ورافته اما من این باغو ساختم بعد گفت تو امروز مهمون من هستی بگو چی دوست داری بخوری؟ گفتم من دندون مصنوعی مو دراورده ن دندون ندارم که چیزی بخورم خندید و گفت: این حرفا مال اون ور بود اینجا دندون نیاز نداریم هر چی دوست داریم اراده می کنیم تو دسترسمون قرار می گیره بعد گفت میخوام ازت پذیرایی کنم. دست دراز کرد از درخت برام میوه چید گفت بذار تو دهنت؛ آب میشه و راحت میخوری. خوردم. خوش طعم بود. دو سه تا میوه دیگه هم داد خوردم بعد گفت: اونجا رو نگاه کن. نگاه کردم دیدم علما؛ شهدا؛ شهدای خودمون؛ همه هستند. گفت: این طرفم نگاه کن نگاه کردم دیدم چند نفر مشغول خیاطی هستند گفتم: اینا کی هستند؟ چی می دوزند؟ گفت: مامورند برای تو یه دست لباس می دوزند که وقتی بپوشی قشنگ اندازه ته نه برات بزرگه نه کوچیک. بعد گفت: اما حالا نه. به وقتش. حالا باید بری وقتش که شد میای اینجا. جات محفوظه. میرزا بعد داستانو برای برادرش حاج شیخ حبیب الله(خدا رحمتش کنه) تعریف می کنه شیخ با خنده بهش می گه: جا به این خوبی! همونجا می موندی. چرا اومدی بیرون؟ میرزا هم می خنده و میگه: من نیومدم بیرون. ببرونم کردند اما گفتند به وقتش میای.


@bache_gonjeshk @ramazani135





حرف اون سالها شد که عراق به کشورمون حمله کرده بود. می گفت: من اون زمان یه دانش آموز دبیرستانی بودم. تو کلاسمون ۳۶ نفر بودیم‌. یکی دو تا از همکلاسی هامون داوطلبانه رفتند غرب کشور و جنازه شون اومد. ما سی و چهار نفر همه با هم داوطلبانه رفتیم جبهه. بچه ها تو اون هشت سال زحمت ها کشیدند و مظلومیت ها تحمل کردند و به مرور از اون کلاس سی و شش نفره بیست و شش نفر شهید شدند؛  دو نفر قطع نخاع و  فقط چند نفر ماها موندیم.  


ازش پرسیدند: شما چند بار و چه جوری مجروح شدین؟ لبخندی زد و گفت: من؟ چیزی م نشده فقط دو سه تا گلوله به یه طرف سرم خورده یه چند تا تیر و ترکش به پام خورده یه چنتا ترکش هم به پشت کتفم. یکی دو بار هم تو منطقه بودیم که عراق بمباران شیمیایی کرد و یه نسیمی از این مواد به منم خورد که البته اینها در مقابل شهادت بهترین دوستان و همکلاسی هام چیزی به حساب نمیاد. پ.ن: حاج علی اکبر احسن زاده/ فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) در دوران دفاع مقدس/ یکی از دانش آموزان دبیرستان شهیدان عبداللهی آران و بیدگل @bache_gonjeshk





شماره ۸۲ 

 کیف پولت فلان جاست.

خاله طاهره دانشگاه تهران درس می خوند من و دایی احمد هم همونجا قبول شدیم. قشنگ یادمه دایی احمد زمان دانشجویی یه کیف پول مردونه خیییلی ساده داشت. یه روز کل پولی که خاله بهش داده بود به اضافه پولی که از خونه اورده بود تو کیفش بود و کیفش گم شده بود. می گفت: رفتم تو راهروی خوابگاه دانشجویی اطلاعیه زدم که یه کیف پول گم شده هر کس پیداش کرده بیاره اتاق شماره فلان و مژدگانی بگیره. رفتم دانشکده برگشتم دیدم یه نفر اومده زیر اطلاعیه م یادداشت گذاشته که کیف پولت رو پشت خوابگاه زیر فلان درخت گذاشته م برو بردار در ضمن مژدگانی م رو خودم برداشتم. دایی احمد می گفت رفتم کیف پولم رو پیدا کردم دیدم طرف کل پولمو برداشته کیف خالی انداخته اونجا.

 @bache_gonjeshk @ramazani135




رفته بالا منبر میگه: 

میخوام براتون یه حدیث بگم خیلی گوش بدین اگه من بتونم این حدیث و بگم که نمی تونم و اگه شما بتونی بفهمی که نمی فهمی تازه اون وقت می فهمیم که هیچی نیستیم. بعدم خیلی خوشحاله که اینا رو گفته و با افتخار میگه: عجب حدیثیه این حدیث!


 چقدر دلم گرفته خدا چی میگن اینا؟؟؟؟ تی وی هم پخش می کنه


 @bache_gonjeshk



چند روزی بود که دیدیم پیرزن پیداش نیست خاله اعظم پرسیده بود گفته بودند رفته خونه دخترش و حالش اصلا خوش نیست. یه روز گفت میرم ببینم در چه حاله. رفت برگشت گفتم چی شد؟ چه جوری بود؟ دیدم خاله بغض کرده. گفتم: حالش خیلی بد بود؟ گفت: سکته کرده. نه دیگه کنترل ادرارش دست خودشه نه حواس بجایی داره‌. منو که انقد بهم می گفت "دوست دارم" نشناخت. کلی باهاش حرف زدم انگار هیچی نشنیده برگشت گفت: چادر نمازمو بیار می ترسم آفتاب غروب کنه نمازم قضا بشه. یکی از نوه هاش با خنده گفت: بیا نن بزرگ اینم چادر نماز و سجاده ت. بخون. و خودش و خواهرش یواشکی خندیدند خاله می گفت: مادر بزرگه گفت برگشت به من گفت: ننه! من یادم نیست وضو دارم یا نه؟ پسره در جوابش گفت: آره آره داری خیالت راحت؛ نمازتو بخون. و باز با خوهره بناکردند خندیدن. مادر بزرگه همونطور که تو تشکش نشسته بود چادرشو کمی مرتب کرد و تکبیره الاحرام گفت. به خاله گفتم: خب آره منم دلم براش می سوزه اما به هر حال پیریه و هزار جور مریضی. این که طبیعیه گاهی یه جوون م دور از جون گرفتار این مشکلات میشه. گفت: می دونم اما وقتی نن بزرگه به قول خودش رفت سر نماز پسره بنا کرد سربه سرش گذاشتن و با شیطنت بهش گفت: ننه! پولات کجاست؟ و پیرزن بینوا همون سر نماز گفت: تو کیف خودم زیر بالشته ننه. و اونا بهش خندیدند خاله اعظم اینو که گفت دیگه نتونست اشکاشو نگه داره و با گریه گفت: اون لحظه یادم اومد دفه آخری که برای همین نوه هاش سوپ پخته بود و برده بود خودش می گفت نزدیک خونه شون یهو حالم خیلی بد شد یه جوری که یه تکه راه رو نشسته رفتم‌.

 @bache_gonjeshk

شماره ۲ روزنوشت سی ام مرداد ۱۳۹۸

کنار خودپرداز منتظر بودم نوبتم بشه تو شلوغی رفت و آمدها دیدم صدای دلینگ دلینگ میاد برگشتم دیدم یه زن ریزه میزه میانسال دست چپ یه پسر سه چهار ساله تو دستشه دارن میاد. صدای دلینگ دلینگ از دو جفت دستبند(که مثلا باهاش دست مجرمان رو می بندند) بود که به جیب راست شلوارک پسرک آویزون بود نگاهم به دستش خورد که تو دست اون زن بود یه کلت رو محکم چسبیده بود به مچ اون یکی دستش هم یه مچ بند سیاه بسته. کل وزنش با کلت و دو جفت دستبند و مچ بند پونزده کیلو نمی شد یه لحظه به این فکر کردم که میگن قلب هر کس به اندازه مشت گره کرده شه. مشت گره کرده پسرک رو در نظر گرفتم و پیش خودم گفتم: تو دل به این کوچکی کلت و دستبند چی میگه و چه جوری جا میشه؟ @bache_gonjeshk





پارسال اربعین خیلیا رفتند پیاده روی و خیلیا مث من نشد برن.
یه دوستی داشت می رفت از همون وقت که داشت ساک می بست بنا کرد گزارش لحظه به لحظه داد
اولش گفتم چرا این کارو می کنه؟ چرا دل آدمو می سوزونه؟
بعدش اما نظرم عوض شد.
دیشب براش نوشتم:
نمیدونم یه پست نوشته بودی یا پروفت بود که نوشته بودی:
منو ببر به زیر گنبد حسین
همون جایی که هرشب
شب آرزوهاست.
گفت اره ولی الان ندارمش کانالو پاک کردم
گفتم ولی من دارمش
من پارسال با اون پرچمی که با خودت بردی پیاده روی و با پی امایی که تو گروه گذاشتی باهات همسفر شدم و
 الان با خاطراتت
 کلی خاطره دارم.



.

من اخیرا درباره عشق حرفایی ازیه نفر شنیدم
 که دلم براش سوخت

 عشقی که اون می گفت 
 اصلا خواستنی نبود
 اگه بخوام توصیفش کنم 
 براساس حرفایی که زد تو چند نوبت
 میگم عشقی که اون میگه 
 مث یه قاب نقاشیه که یه روز تو یه مغازه دیدم
 قاب نه 
 بذار اینجوری بگم 
 مغازه ش تو یه زیرزمین بود 
 نه تهویه خوبی داشت نه نوری کوچیک و دلگیر و  
 مثلا اومده بود یه فنی بزنه مغازه ش خوشکل بشه 
 یه طرف دیوارو طرح پنجره درآورده بود 
 خب اون پنجره شاید یک دو ثانیه تو اون فضا نگاهتو به سمت خودش می کشید
 اما 
خیییلی زود می فهمیدی که این یه دروغه و این جا راه به جایی نداره
یه  بن بست که نه قراره نوری ازش بیاد تو 
 نه هوایی
 نه قراره کسی از پشت این پنجره رد بشه که منتظرش هستی

 بعضیا عشقشون اینجوریه 

 دردناکه 

 و دردناک تر اینکه
 فکر می کنند کلا عشق فقط همینه که اونا بهش فکر کردند
 و بهش رسیدند
 اسم عشق که میاد یاد اون پنجره هه میفتن 

 خب 

حقم دارن عاشقا رو درک نکنند



نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ. 

ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻄﻮﺭ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ. 

ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ، ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ.

 ﻧﻘﺎﺵ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻦ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ.

 ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺎﺵ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺗﺮﺱ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ. 

ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﻠﻤﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺧﻂ ﺧﻄﯽ ﮐﺮﺩ!!! 

ﻧﻘﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪﺵ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ.  


ﺑﺮﺍﺳﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﮔﻮﯾﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ: ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. @Loveispublic


بچه بودم

 پنج شش ساله با موهای مشکی

 تو کوچه های قدیمی خیابون طبرسی


 یه بچه آهو بود طرف بازار احسان 
تو کوچه ها پرسه می زد


 من و داداشم احمد گاهی صب بیدار می شدیم تو مسافرخونه 
تو اتاقی که فقط اسمش اتاق بود
 اما هییییچ نداشت 

بابامسلم و ننه عذرا نبودند و ما می دونستیم وقت نماز رفته ن حرم

 خودمون دوتایی بودیم و من با قوری و استکانی که داشتیم روی چراغ خوراک پزی خاموش چای الکی دم می کردم
 و داداشم که یه سال از من کوچکتر بود می رفت روی رختخواب ها که مثلا منبر بود و روضه الکی می خوند و من الکی گریه می کردم و اخر روضه توی دو تا استکان اب می ریختم و دوتایی انگار چای داغ می خوریم اب رو می ریختیم توی نعلبکی که مثلا چایی مون خنک بشه
 و بعدش نوبت تخمه هایی بود که ننه عذرا خودش با نمک و آبلیمو تفت داده بود و با اونا مشغول بودیم تا بابا مسلم و ننه عذرا از حرم برگردند
 و همه این داستان ها توی یه اتاق توی یه مسافرخونه درب و داغون اتفاق می افتاد 
 اتاقی که فقط اسمش اتاق بود و هیچی نداشت 
خودمون همه چی می بردیم 
از رختخواب تا ظروف 
ده روز می موندیم و 
تو تمام این ده روز 
خوراکمون
 نون و پنیر و انگور 
نون و پنیر و خربزه مشهد 
نون و انگور
 نون و خربزه 
نون و پنیر
یا نون بود


شااااید بابا یه بار گوشت می خرید
 از صاحب مسافرخونه م چراغ و قابلمه می گرفت
  ننه عذرا یه تاس کباب می پخت

 اما صفای مسجد سنگی رو یادم نمیره 

حال و هوای بازار احسان رو
با اون روسریای رنگی رنگی و انگشتریای نگین آبی و نگین قرمز 
که کلی از اونا با یه کم پول نصیبمون می شد 
و تا مدتی بین دوست و فامیل پخش می کردیم 
و تا مدتها مهمون داشتیم و با نخودچی کشمش مشهد و چای از مردمی که می اومدند دیدن زواری مون  پذیرایی می کردیم


هنوز که هنوزه دلم تو اون روزا گیره و 

مثل اون بچه آهو تو اون کوچه ها پرسه می زنم. 

 دنبال چی می گردم؟؟؟ ❤️❤️❤️




هیچ‌چیز، هیچ وقت در هیچ کجای جهان سر جایی که باید نیست.

 اسم هایی را در لیست های خداحافظی دیدیم
 که هنوز به حد کافی سلام نکرده بودند.


 اسم هایی را در صفحه بیزاری که هنوز عاشقشان بودیم.


 رویا_شاه_‌حسین‌_زاده✨✨ @Loveispublic





 شنیدی میگن ایشالله خونه دلت بزرگ باشه؟! 


بعضی ها خونه زندگیشون بزرگه 
بعضیا ماشینشون ،
 بعضیا اطاقشون ،
 بعضیا دماغشون ، 
بعضیا ویلاشون ،
 بعضیا فامیلشون.

 اما دل بزرگ کم پیدا میشه

 خیلی ها حسرت میخورن به نداری وخونه کوچیک و نداشته هاشون
 اما تا حالا یکبارم نشده ببینن خونه دلشون چقدر میارزه ،

 تا حالا نگاه نکردن ببینن کی رو میشه تو خونه دلشون جا بدن .  

خونه دلتون بسپارین به صاحب خونه اش ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌






خدا یه آلبوم داره پر از عکسای آدمای مهربون.
هر جا خوب بودیم ، باهامون سلفی هم گرفته.
هر جا هم بد شدیم ،
یا نرم زوم کرده تا از کادر بریم بیرون .
یا دوربینشو آورده پایین گفته فکر کنم حافظه ام پر شده،
ایشالا سر وقت یه خوبشو ازت می گیرم
اگه جایی هم از دستش در رفته عکسی ازمون گرفته که توش بد افتادیم
هر بار به هر بهونه پیچونده ما رو .
یا گفته خداوکیلی همه عکسا پریده .
یا نه ، گفته هنوز نریختم تو کامپیوترم
بریزم چشم ! حتما برات می فرستم
خلاصه خدا تو آلبومش ، تو فولدراش ،
عکس بد از ما نگه نمی داره.
یا اگرم چیزی باشه
هیچ وقت به رومون نمیاره که خجالت بکشیم.

رسول ادهمی
#خیلی‌تعبیرقشنگیه❤️
@khodanevesht




طه و خانمش رفتند فیلمو دیدند. میگم چطور بود؟ طه میگه:
فیلمش چون براساس واقعیت بود تاثیرگذار بود اما فیلمبرداریش نه. همه ش کلوزآپ بود و دوربین تو صورت ملت و هی دوربین تو حرکت بود آدم سرگیجه می گرفت من گاهی به صتدلیا نگاا می کردم تا حرکت دوربین کم بشه. فک کن از هواپیما کلوزآپ گرفته بودند!!!
بعدم می خنده و میگه:
یاد چند سال پیش خودم افتادم تو عروسی مرضیه و محمدحسن. به من گفته بودند دوربین دستت باشه طرف مردونه هر وقت داماد اومد ازش فیلم بگیر و خلاصه داماد با هر کی روبوسی می کنه اینا رو فیلمبرداری کن. 
منم همین کارو می کردم به قول خودم
 اما دایی احمد خنده ش گرفته بود آخرم گفت:
طه جان! از حیات وحش که فیلم نمی گیری دوربینو یهو ببری روی شیر و بخوای روی اون زوم کنی خیلیییی آرووووم دوربینو بچرخون ببر طرف داماد. بعدا فیلمو ببینن سرشون گیج نره


کلی خندیدیم سر این قصه  



الان سه شنبه ست تازه شب شده و من به این فکر می کنم از شنبه شب که تلگرام و واتساپ قطع شده زندگی م چه تغییراتی کرده؟


شب اول و روز بعدش ارتباطم کلا با همه آدمایی که تو تلگرام ارتباط داشتم قطع بود شب دوم بعضی از دوستان شروع کردند به زنگ زدن و پیامک زدن منم یکی دو بار زنگ زدم به یکی از دوستان که دخترک سه ساله ش بستری بود و حال بچه شو پرسیدم.

آخرین بار دیشب زنگ زدم و گفت مرخص شده و کلی خوشحال شدم.


بقیه دوستان اون گروه رفتند پیام رسان "ایتا" و برای منم لینک فرستادند که برم پیششون.


یکی از دوستان تا دیشب هیچ خبری ازش نشده بود دیشب تو پیامک یه بیت شعر برام فرستاد شعری که برای هردوی ما خاطره انگیز بود:
هر که بی او زندگانی می کند 
گرنمی میرد گرانی می کند

منم بیت دوم شعر رو براش فرستادم:
ماجرای دل نمی گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می کند

امروز من براش یه پیامک کوتاه فرستادم که البته محبت آمیز بود حدود یه ساعت بعد برام نوشت:
سلامت باشید.


نمی دونم اما روزای خاصی رو پشت سر میذاریم.







حالا که تلگرام بسته ست اومدم یه سری به این خونه بزنم.
دیشب خاله اعظم زنگ زده بود می گفت:
نمی دونم چرا مردم اینجوری شدند؟ قدیم برف که می اومد مردا می رفتند برف پشت بوم خونه خودشونو می روفتند
 بعد اگه همسایه پیرزن یا پیرمرد و از کارافتاده داشتند برف پشت بوم اونو هم می روفتند
 بعد می رفتند تو کوچه ها راهو باز می کردند
همه اینا که تموم می شد می رفتند اگه مسجد حسینیه یا زیارتگاهی نزدیک خونه شون بود برف اونجا رو هم می روفتند
حالا تلویزیون نشون می داد همه تو ماشیناشون نشسته ن میگن راهو باز کنین برفا رو بروبین ما فقط پشت فرمون تو ماشین نشسته باشیم بخاری مونم روشن باشه راه بریم.
یکی شون می گفت چرا شهرداری اخبار هواشناسی رو گوش نمیده چرا جلوتر نمیاد همه جا نمک بریزه؟  یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی! مگه یه خیابون و دو خیابونه که نمک بریزن؟ بک نمی کنی این همه نمک چه بر سر آسفالت ها میاره؟ بعدم همه ش میره تو زمین و قاطی آب های زیرزمینی  میشه ینی انقد شاکی بود که نزدیک بود بگه اصن چرا برف اومده؟.




تفسیر 90. البلد آیة 17

مهربونی مهربونی مهربون!
 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـَنِ الرَّحِیم ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ ۱۷  سپس از کسانی باشد که ایمان آورده و یکدیگر را به شکیبایی و رحمت توصیه می‌کنند! ترجمه سپس از كسانى باشد كه ایمان آورده و همدیگر را به شكیبایى و مهربانى سفارش كرده‏اند.  آنان اصحاب یمین هستند.  و كسانى كه به آیات ما كفر ورزیدند اصحاب شومى و شقاوت هستند.  بر آنان آتشى سرپوشیده و فراگیر احاطه دارد.  نکته ها عبارت «ثمّ كان من الّذین آمنوا» دو گونه معنا شده است:  الف: كارهاى خیر مثل آزاد كردن برده و سیر كردن گرسنه، بسترى براى گرایش به ایمان و سفارش دیگران به كارهاى نیك است. ب: مقام و ارزش ایمان، بالاتر از سیر كردن گرسنه و آزادى برده است، لذا با كلمه «ثمّ» فاصله شده است.(62) «میمنة» از یمن و یمین به معناى میمنت و مباركى است و اصحاب میمنة یعنى كسانى كه بركت دائمى، ملازم و مصاحب آنان است. گویا اصحاب میمنه همان كسانى باشند كه نامه عملشان به دست راستشان داده مى‏شود. «مشئمة» از شوم به معناى نامبارك است و كلمه «مؤصدة» از «ایصاد» به معناى بستن درب و محكم كردن آن است. در قرآن، چهار بار كلمه «تواصوا» به كار رفته است: یك بار «تواصوا بالحق»، دو بار «تواصوا بالصبر» ویك بار «تواصوا بالمرحمة». تكرار كلمه «تواصوا» در یك آیه، یا براى تأكید است و یا براى آنكه هر یك از صبر و مرحمت، یك تكلیف مستقل هستند و با ترك یكى زمینه دیگرى از بین نمى‏رود.(63) هیچكس بى‏نیاز از سفارش و تشویق نیست. كلمه «تواصوا» كه در قالب باب تفاعل آمده، به معناى آن است كه سفارش به نیكى‏ها باید طرفینى و به صورت یك جریان عمومى باشد نه یك طرفه. در آیات قبل سفارش شد كه به یتیم و مسكین رسیدگى كنیم، در این آیه مى‏فرماید: دیگران را هم به رسیدگى و رحم كردن سفارش كنیم. «تواصوا بالمرحمة» با اینكه معمولاً در كنار «آمنوا»، «عملوا الصالحات» به كار مى‏رود، ولى در اینجا به جاى «عملوا الصالحات»، «تواصوا بالصبر و تواصوا بالمرحمة» آمده است گویى این دو سفارش، خود عمل صالح است.  اسلام، علاوه بر كار نیك، به عقائد و انگیزه‏ هاى افراد نیز توجه كامل دارد یعنى فرد علاوه بر آزاد كردن برده و اطعام بینوایان باید اهل ایمان نیز باشد. چه بسیارند كسانى كه حاضرند كمك‏هاى مالى و خدمات انسان دوستانه ارائه دهند ولى حاضر نیستند مكتب و راه و استدلال حق را بپذیرند! اینگونه افراد نیز واماندگانند و از عقبه‏ ها و گردنه‏ ها عبور نكرده‏ اند، لذا قرآن مى‏فرماید: شرط عبور از گردنه، خدمات و كمك‏هاى مالى به اسیر و مسكین و یتیم است به شرط آنكه همراه با روحیه حق پذیرى و ایمان باشد. «ثم كان من الّذین آمنوا» شاید مراد از دوزخ سرپوشیده، همان باشد كه در آیه‏اى دیگر مى‏فرماید: «لهم من جهنّم مهاد و من فوقهم غواش»(64 

سلام!
 اول صبحی اینو خوندم حیفم اومد براتون نیارم و نخونین. مهربون باشیم و دعوت به مهربونی کنیم.

 تقدیم با احترام.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دي اي خبر youmovies وکيل تهران اماکن باستانی Morning After Ecstasy شرکت گردشگری و زیارتی عطر یاس هیئت میثاق الحسین{ع}سیستان آبادیس بلاگر Matthew