بچه بودم
پنج شش ساله با موهای مشکی
تو کوچه های قدیمی خیابون طبرسی
یه بچه آهو بود طرف بازار احسان
تو کوچه ها پرسه می زد
من و داداشم احمد گاهی صب بیدار می شدیم تو مسافرخونه
تو اتاقی که فقط اسمش اتاق بود
اما هییییچ نداشت
بابامسلم و ننه عذرا نبودند و ما می دونستیم وقت نماز رفته ن حرم
خودمون دوتایی بودیم و من با قوری و استکانی که داشتیم روی چراغ خوراک پزی خاموش چای الکی دم می کردم
و داداشم که یه سال از من کوچکتر بود می رفت روی رختخواب ها که مثلا منبر بود و روضه الکی می خوند و من الکی گریه می کردم و اخر روضه توی دو تا استکان اب می ریختم و دوتایی انگار چای داغ می خوریم اب رو می ریختیم توی نعلبکی که مثلا چایی مون خنک بشه
و بعدش نوبت تخمه هایی بود که ننه عذرا خودش با نمک و آبلیمو تفت داده بود و با اونا مشغول بودیم تا بابا مسلم و ننه عذرا از حرم برگردند
و همه این داستان ها توی یه اتاق توی یه مسافرخونه درب و داغون اتفاق می افتاد
اتاقی که فقط اسمش اتاق بود و هیچی نداشت
خودمون همه چی می بردیم
از رختخواب تا ظروف
ده روز می موندیم و
تو تمام این ده روز
خوراکمون
نون و پنیر و انگور
نون و پنیر و خربزه مشهد
نون و انگور
نون و خربزه
نون و پنیر
یا نون بود
شااااید بابا یه بار گوشت می خرید
از صاحب مسافرخونه م چراغ و قابلمه می گرفت
ننه عذرا یه تاس کباب می پخت
اما صفای مسجد سنگی رو یادم نمیره
حال و هوای بازار احسان رو
با اون روسریای رنگی رنگی و انگشتریای نگین آبی و نگین قرمز
که کلی از اونا با یه کم پول نصیبمون می شد
و تا مدتی بین دوست و فامیل پخش می کردیم
و تا مدتها مهمون داشتیم و با نخودچی کشمش مشهد و چای از مردمی که می اومدند دیدن زواری مون پذیرایی می کردیم
هنوز که هنوزه دلم تو اون روزا گیره و
مثل اون بچه آهو تو اون کوچه ها پرسه می زنم.
دنبال چی می گردم؟؟؟ ❤️❤️❤️
درباره این سایت